امروز خواستگاری خواهر بزرگمه براش آرزوی خوشبختی دارم
مبارکت باشه خواهر گلم.
چند روزی هست از فشار عصبی بازم عصب معدم شروع شده امروز علی ازم پرسید خواهرت دختر بوده یا زن بهم برخورد پشت گوشی چشام بازم اشک بارون شد نذاشتم بفهمه گفتم دختر ....ولی من زنم، تو دلم گفتم دختری که به زور تو زن شده....
من شرمنده ی خودمم حتی شرمنده ی خانوادم سرمم پایینه بهشونم گفتم من اصلا ازدواج نخواهم کرد چون من نمیتونم ازدواج کنم بخوامم نمیشه علی هم دوقطبیه یعنی باهاش برم زیر یه سقف مرده ام بیرون میاد چون یادش نمیاد که اون لحظه چیکار کرده ازش میترسم چند باری سرمو کوبیده بود دیوار چون فقط دختر بودنمو از دست دادم نتونستم چیزی بگم وگرنه ازش جدا میشدم تصمیم گرفتم برم پیش مشاور تا راه حلی جلوم بذاره وگرنه من ته خطم.....
این از مریضیم این از شانسم بدم این از زن بودنم ....
من هیچ راهی دیگه برا زندگی کردم ندارم فقط دارم به زور ادامه میدم همین.... دلم اونقد پر شده که نگو و نپرس خانواده علی از اولین روزی که منو دیدن مخالف بودن من با علی شدن
چند روز پیش پدر علی داد زد به علی پشت گوشی گفت گوشیتو قطع کن انگار زنشه بزار بره این نه یکی دیگه.....اعصابتو بخاطرش خورد نکن....
شکستم بدجور شکستم در مقابل اینهمه بی احترامی که بهم میشه نمیدونم چطوری طاقت آوردم ...دیگه شبا خوابم نمیبره دیگه حتی نمیخوام با علی هم حرف بزنم وقتی باهاش حرف میزنم نفسم بند میاد میترسم الانم که دارم مینویسم حالم خیلی بد هست معده ام بدجوری درد میکنه خاک تو سر من واقعا.....
اینهمه فشار عصبی فقط بخاطر یه آدم بی لیاقت بخاطر دوست داشتن بچگانه خودم من فقط یه بار عاشق شدم بعد از اونم نتونستم...