دیروز سر سفره داشتم غذا میخوردم از شدت استخون درد پاهام نفسم بند میومد یه لحظه همینجوری که پاهامو دراز کرده بودم و داشتم غذا میخوردم دیدم آقاجون زل زده بهم قطره ی اشک از چشمش سرازیر شد خودمو به ندیدن زدم تا نبینم بخاطر من داره اشک میریزه یه دختر ۲۰ ساله که عین پیرزنا آه و ناله میکنه معلومه که گریه داره، از خودم بیزارم آخه چرا چیشد یهو چیشد یهویی همه چی ریخت بهم تا اومدم ببینم تو دنیا چه خبره یهویی زیرپام خالی شد نفهمیدم هیچ روزام چطوری گذشتن...
امروز هیچ ندونستم چطوری شروع شد چطوری حالا ۱نصف شبه رفتم حلقه انگشتری که علی برام گرفته بود بخاطر تعویض سایزش از مغازه بگیرم اونم اومد پیشم حلقه رو گرفتیم دست چپم انداختم تو دلم غوغا بود یعنی اگه همه چی جور میشد علی برا همیشه مال من بود یا مثل همین الان که نمیدونم فردا منو بخواد یا نه...
منم دلم میخواد مثل دخترای دیگه سفید بخت بشم رفتم خونه ی علی اینا با استقبالشون روبه رو بشم نه اینکه.....
دوس دارم با همه توانم بگم علی شوهر منه نه دوس پسرم درسته علی میگه من و تو زن و شوهریم ولی نه اینطوریام نیست من فقط دوس دخترشم لعنت به همه ی این شرایطایی که شاید هیچوقت جور نشه....