فاصله ها

مهم دل آدماس نه فاصله ها

فاصله ها

مهم دل آدماس نه فاصله ها

الان درست ساعت ۴:۴۸ دقیقه اس ولی من هنوزم که هنوزه نخوابیدم دوسالی میشه که من شبا بیدارم و نمیخوابم درسته باید با دارو خوردن بخوابم ولی هیچوقت اینکارو انجام نمیدم ، شاید اگه اون اتفاقا سرم نمیومد الان منم خواب بودم.

من از همون روز با خودم لج کردم اصلا شدم یه آدم دیگه ، که از این آدم اصلا خوشم‌نمیاد 

۴ماه بعد از جدایی با هزار مکافات پول جمع کردم رفتم دانشگاه الان ترم سومم ولی اصلا برام مهم نیست 

با هزارتا بدبختی ترمی ۵تومن میدم دانشگاه پول غذا خوردن و ... 

کسی دیگه منو نمیبینه عصبی تر از همیشه ام با همه دعوا میکنم از حقم نمیگذرم تا حقمو نگیرم از طرف ول کن نیستم ، الان دومین روز عید هست نتونستم حتی برم مسافرت 

دیگه برام غم و غصه معنایی نداره عوضش میزنم زیر خنده 😂😂😂😂

اونهمه از حال بد نوشتم تو وبلاگ با اینکه هیچ من افسردگی هم نداشتم فقط تو وضعیتی بودم که داشتم خودمو نابود میکردم ، از اون روز به بعد من حتی من نتونستم یه قطره اشک هم بریزم یا ناراحت باشم 😅😂 ، چون من خودمو دیگه شناخته بودم 

۲۵ مهر ۹۹ رو هیچوقت از یادم نمیره چون انگار یه چیزی توی من مرده بود داشت از جونم میرفت ، الان من سبکم آرومم فقط دارم تلاش میکنم خودمو بالا بکشم که بتونم آیندمو بسازم ، چندسال دیگه من از این خونه کلا میرم تصمیمم گرفتم چون من کلا یه آدم مستقلم که همه چیم پای خودمه ...

من حتی دیگه خشکم نیستم کلا دیگه با همه چی راحتم ..... 

و خدای من شکر بابت اون تلنگر که الان شده برام یه درس بزرگ ....

 

بالاخره تمومش کردم اونم به طور فجیح

زندگیمو خودمو باختم در مقابل یه آشغال به تمام معنا ...

حالم خیلی بد بود خواهرم با همکارام منو برداشتن بردن کوه وقتی برگشتم دنیا انگار رو سرم چرخید یه دفعه به خودم اومدم دیدم دارم جیغ میزنم پشت گوشی، زنگ زده بودم به خونه ی علی اینا اونم‌برداشت گفت نمیشناسمت...

باحال بد پاشدم رفتم اونجا نیم ساعتی جلو خونشون نشسته بودم چون یه هفته ای میشد بخاطر شوک عصبی بیهوش میشدم بالاخره در رو زدم رفتم تو.... نشستم همه ی خانوادش جلو روم نشستن

گفتم جریان چیه چهارشنبه روانشناسمون گفت دو روز کامل حرف نزنین تا شنبه که میاین اینجا چیشد پسرت به دو روز نکشیده بهم خیانت کرد به دو روز نکشیده هیچکدومتون منو نمیشناسین...

پدرش خردم کرد ، مادرش خردم کرد، پسراش خردم کردن

گفتم مشکل منو حل کنین بعد من میرم و شماها بمونین با خداتون...

گفتن تو هیچ مشکلی نداری خودت خواستی

پسرش برگشت گفت دیدی همه ی اون چیزایی که تو بهم ندادی توی یه روز به همشون رسیدم....

من حتی تو سرم جز اون بازم هیشکی نبود داشتم داغون میشدم خرد میشدم صدای شکسته شدنم رو با گوشام میشنیدم

هیچیکی نبود هیچکی فقط خدا بود و من ...

دوس مشترکمون نیما هم اومد اونجا ولی طرف اون بود

اونی که تا یه هفته پیش نقشه میچید برا اینکه بتونم روش شکایت کنم نقشه که چطور به زور بهم تجاوز کرده....

ولی حالا با دوستش مسخرم میکردن جلو روم

هیچی نگفتم هیچی هیچی

فهمیدم همشون نقشه بود نقشه ای که نیما و علی باهم برام چیده بودن

اومدم با یه پیج فیک همشو ازش پرسیدم گفتم ماجرا  رو به نیما، گفت آره اینو به هرکیم بگی میدونه که نقشه بوده و اینو هم گفت که رل الانشو گیر میاوردم زندگیشو بهم میریختم ، اشکام بند نمییومد ‌‌‌....

اونروز که از خونشون اومدم بیرون من مردم اومد دنبالم ولی از بس صدای گریه هام بلند بود هیچ صدایی نمیشنیدم چند دفعه خوردم زمین بلند شدم راه رفتم باطری گوشیم خالی شده بود یه سوپرمارکتی اونجا بود رفتم داخل و اجازه گرفتم گوشیمو زدم تو شارژ بعدم تشکر کردم رفتم رو پل کابلی نشستم ظهر بود که اونجا بودم ولی به خودم اومدم دیدم شب شده... خودمو میخواستم از رو پل پرت کنم پایین فقط چشمای لیدا خواهرم میومد جلو چشام....

اومدم خونه ولی صدای گریه هام قطع نمیشد.....

من اونروز مردم همون روزی که بهم گفت من عاشقتم .....

۲۵مهر ۱۳۹۹

حالا من موندم با خودم

ولی قول میدم مدت زیادی زنده نمونم.....

 

از ۱۷ اسفند ۹۸همه چی تغییر کرد من شدم یه مرده ی متحرک که دوست داشتن هم به کل از مغزش رفته شده یه جسم متحرک که فقط داره نفس میکشه دو روز پیش رفتم پیش روانشناس ازش کمک خواستم گفتم راه حل جلوم بزار از این کابوس خلاص بشم گفت باید بزاریش کنار اختلال دوقطبی یعنی خودتو دودستی تقدیم بردگی کردن در مقابل اون با هق هق همه چیو گفتم، یه ذره آروم شدم بعد اون اتفاق، تجاوز به من، مساوی شده با مرگ من ، هرروز هرروز کارم شده گریه کردن بی حوصلگی شدید افسردگی عذاب وجدان....
از خودمم دیگه میترسم کارم شده فقط گریه و خوابیدن البته خوابی که خوابم نمیبره.....
تو اوج جوونیم شدم یه دختر پیر ، احساسمو باختم، خودمو باختم، دوست داشتنمو باختم...
فهمیدم الان چی میگفتن بهم ولی من مسخرشون میکردم....
ما دخترا برمیگردیم میگیم مارو محدود کردن و ..... ولی به واقعیت برگردیم میبینیم نه بحث محدودیت نیست بحث در اینکه گرگ بیرون زیاده....
عاشق بودن مساوی با احترام هست ولی من از ۵ماه پیش همه جور چیز دیدم، تجاوز، کتک زدن، بله چشم گفتن، خودت نبودن، محدود شدن، گریه کردن
پرم از حرف ناگفته ام و این یعنی مرگ تدریجی
من دیگه از خودمم خجالت میکشم هرروز از عذاب وجدان دارم میمیرم هرروز دارم به خودم لعنت میفرستم‌که چی شد
چیشد که عشق جاشو داد به هوس پس دوست داشتن چیشد
چیشد که به جای خنده و شادی و گردش و ذوق برا دیدن همدیگه همه چی جاشو داد به اینکه من هرچی میگم باید گوش کنی اونم به زور....چیشد که من فقط برای نیاز جنسی فقط انتخاب شدم چرا همه چی ریخته شد بهم حالم از خودم بهم میخوره از خودم نفرت دارم .....
خواهرم بهم زنگ زده میگه چند روز بود بیمارستان بستری بودم خواهر من، چرا سراغمو نمیگیرین چیزی نگفتم چون میدونستم برا چی بستری شده بازم بخاطر حرفا و کتک های شوهرش روانه ی بیمارستان رازی شده بود یعنی بیمارستان روانی ‌......
چند سال بعد خودمو میبینم که زیر بار فشارای طرف مقابلم که اختلال دوقطبی داره منم روانه ی تیمارستان شدم
روانشناس بهم گفت دخترم شاید اگه رفتین زیر یه سقف شاید کتکت نزنه ولی خیلی بیشتر از کتک زدن اذیتت کنه خواهرتو جلو چشمات ببین با چه آدمی داره زندگی میکنه توام عین اون میشی شاید فقط بخاطر نیاز جنسی ازت استفاده کنه که الان داره اون کار رو انجام میده شاید خیلی چیزای دیگه......
شایدم یه روز خوابیدی روز بعدش دیگه بیدار نشدی از الان خودتو بدبخت نکن اون الان میگه پس تو رو کاملا تصاحب کرده ولی اونطوری نیست با یه دکتر راحت میتونی خودتو درمان کنی و یه رابطه ی سالم داشته باشی نه اینکه از روز اول تو رو بخاطر مسائل جنسی بخوان ، یه جمله ی قشنگ گفت، گفت دنیا کثیف تر از اونیکه تو داری الان ازش میفهمی اونی که تو رو بخواد هم تو رو از لحاظ عاطفی و هم از خیلی نظرهای دیگه تامینت میکنه ولی از راه درست و اخلاقی .......
الان باهاش حرف زدم ولی انگار داشت با یه تفاله حرف میزد صبح تا بعد از ظهر سرکار بود و بعد اونم پیش دوست مشترکمون نیما با منم حال حرف زدن نداشت تو دلم گفتم بهش بگم بره بخوابه ولی منتظر موندم تا خودش به حرف بیاد و بگه که گفت...
تنها بودم تنهاتر از قبلم شدم......
 

امروز با علی بودم از وقتی پیشم بود فقط غر زد حالم از خودم بهم میخورد که چرا این اینجوری میکنه حالمم بد بود بخاطر اینکه پریود شدم از شانس بدم، اعصابم خرد بود نمیدونستم دارم چیکار میکنم
علی در کمال ناباوریم برگشت بهم گفت برا همیشه ترکم میکنه اگه یه بارم دیر برم پیشش یا هرچیه دیگه حالم بدهست اونقد بد که.....
منو زن کرده 😭
درسته برای اون هیچ فرقی نمیکنه که من باشم یا نه به هرحال اونم میره پی سرنوشت خودش ولی منه بیچاره دیگه نمیتونم زندگی کنم منم که همه ی باورامو بخاطرش زیرپام گذاشتم منم که خودمو زیر پام له کردم که بهش برسم ولی اون....
به قول باباش گوشیشو برا همیشه خاموش میکنه و میره....
بهم میگن خیلی بی حالی آره بیحالم چون افسردگی دارم دست خودمم نیست گوشه گیر شدم هیچیم دست خودم نیست من علاقمو به هرچی که توی زندگی هست از دست دادم به خودم قول دادم از این اتاق جنازمو بیرون ببرن و برا همیشه راحت بشم با خیال راحت دراز بکشم و برای همیشه بخوابم....

امروز خواستگاری خواهر بزرگمه براش آرزوی خوشبختی دارم
مبارکت باشه خواهر گلم.
چند روزی هست از فشار عصبی بازم عصب معدم شروع شده امروز علی ازم پرسید خواهرت دختر بوده یا زن بهم برخورد پشت گوشی چشام بازم اشک بارون شد نذاشتم بفهمه گفتم دختر ....ولی من زنم، تو دلم گفتم دختری که به زور تو زن شده....
من شرمنده ی خودمم حتی شرمنده ی خانوادم سرمم پایینه بهشونم گفتم من اصلا ازدواج نخواهم کرد چون من نمیتونم ازدواج کنم بخوامم نمیشه علی هم دوقطبیه یعنی باهاش برم زیر یه سقف مرده ام بیرون میاد چون یادش نمیاد که اون لحظه چیکار کرده ازش میترسم چند باری سرمو کوبیده بود دیوار چون فقط دختر بودنمو از دست دادم نتونستم چیزی بگم وگرنه ازش جدا میشدم تصمیم گرفتم برم پیش مشاور تا راه حلی جلوم بذاره وگرنه من ته خطم.....
این از مریضیم این از شانسم بدم این از زن بودنم ....
من هیچ راهی دیگه برا زندگی کردم ندارم فقط دارم به زور ادامه میدم همین.... دلم اونقد پر شده که نگو و نپرس خانواده علی از اولین روزی که منو دیدن مخالف بودن من با علی شدن
چند روز پیش پدر علی داد زد به علی پشت گوشی گفت گوشیتو قطع کن انگار زنشه بزار بره این نه یکی دیگه.....اعصابتو بخاطرش خورد نکن....
شکستم بدجور شکستم در مقابل اینهمه بی احترامی که بهم میشه نمیدونم چطوری طاقت آوردم ...دیگه شبا خوابم نمیبره دیگه حتی نمیخوام با علی هم حرف بزنم وقتی باهاش حرف میزنم نفسم بند میاد میترسم الانم که دارم مینویسم حالم خیلی بد هست معده ام بدجوری درد میکنه خاک تو سر من واقعا.....
اینهمه فشار عصبی فقط بخاطر یه آدم بی لیاقت بخاطر دوست داشتن بچگانه خودم من فقط یه بار عاشق شدم بعد از اونم نتونستم...

امروز تولد علی هست نتونستم براش کادو بگیرم یه باکس گل خوشگل میخک گرفتم رفتم خونشون در رو زدم مامانش در رو برام باز کرد باهمدیگه حرف زدیم بعدم رفتم پیش علی 

میدونم هرقدمی رو که برمیدارم اشتباهه ولی مجبورم تا زمانی که بیاد جلو و بعدش هرچی خدا بخواد بهش گفتم تو عین قبل دیگه دوستم نداری گفت نه اشتباه فکر میکنی من برات میمیرم ولی میدونم که دروغ میگه منو بخاطر خودم نمیخواد منو فقط بخاطر سادگیم بی ریا بودنم میخواد همین چون بخاطرش میدونه من از خودمم میگذرم چشمای آدما هیچ موقع دروغ نمیگن اینارو وقتی بهم گفت که تو چشمام نگاه نمیکرد چند روز پیش برحسب اتفاق گفتم بزار برم پیج اینیستای علی رو نگاه کنم نمیخواستم اصلا فضولی کنم چون بهش اعتماد دارم ولی اون از اعتمادم سواستفاده میکنه نمیدونمم بخاطر چی با دوستش نیما گل گرفته بودن که بفروشن گل هم مواد مخدره چه فرقی داره با هروئین بالاخره دیدم که چی نوشته بودم قاطی کردم زنگ زدم هرچی نثار علی و دوستش بود کردم بخاطر مامان علی فقط بخشیدم قول داد دیگه همچین کارایی نکنه 

رفته بودیم پیش روانشناس که بهم گفت مطمئنی علی گل یا مواد مخدر دیگه ای استفاده نمیکنه گفتم بله مطمئنم چون چنددفعه آزمایش تست اعتیاد داده الان میفهمم دکتر چی میگفته بهم دستمو مشت کردم کوبیدم تو دیوار حالم گرفته شده بود الان چند روزی از اون روز میگذره من نمیتونم دیگه خوابم همش سردرد دارم حالت تهوع دارم همش شده کارم گریه حتی میل به غذامم صفر شدل

میدونم همیشه از حال بدام توی این وبلاگ کوفتی نوشتم ولی من هیچکس رو توی دنیای واقعی ندارم که خودمو تخلیه کنم حرفای توی دلمو بهش بگم 

۱۷اسفند ۹۸ از خودم بخاطرش گذشتم و هیچ راه برگشتی ندارم با خودم بد کردم خودمو داغون کردم پشیمونم ولی دیگه چاره ای ندارم علی اختلال دوقطبی داره چند بار به سرم ضربه ی بدی وارد کرد در واقع داشت بهم آسیب میرسوند پا به فرار گذاشتم یه پسر آس و پاس که هیچم نداره 

در واقع آدم زندگی نیست و فقط داره اذیتم میکنه من دیگه شبا نمیتونم بخوابم از پشیمونی از گریه های شبونه که دوس ندارم کسی ببینه از عذاب وجدان از اینکه لکه دار شدم هرروزم برام جهنمه نمیتونم به کسی چیزی بگم امروز مامان علی برگشته بهم میگه اگه تو این اتاق کوچیک بخوای زندگی کنی بیایم خواستگاریت موندم چی جوابشو بدم من در رفاه کامل دارم زندگی میکنم و واقعا بهم برمیخوره که اینجوری برگشتن بهم بی احترامی میکنن بهشون گفتم اتاق من اندازه ی خونه ی شماست ایشالا بهترین ها رو میسازیم و شرایط کاملا محیا میشه بعدا فکر میکنیم 

نمیدونم علی داره چه غلطی میکنه حتی پول سیگارشم نداره فکر میکنم قماربازی داره میکنه که اینهمه پولی رو که درآورده به باد داده الانم قرنطینه اس اوضاع کاملا ریخته بهم 

نمیدونم چیکار کنم ولی میدونم آخرش مرگ هست و تمام دوبار خودکشی کردم و ناموفق شیر گاز رو باز گذاشتم دارو خوردم چیزی نشد 

صبر میکنم برا مدتی اگه چیزی حل نشد خودمو حلقه آویز میکنم من با خودم خیلی بد کردم خیلی بد ایندفعه دیگه پای آبروم وسطه نه خودم با یه آدم بی فکر و قمار باز و آویزون هوس باز طرفم 

با خودم کاملا بد تا کردم هر کلمه ای که دارم مینویسم پر از درد و پشیمونی خدا ببخشتم 

دیروز سر سفره داشتم غذا میخوردم از شدت استخون درد پاهام نفسم بند میومد یه لحظه همینجوری که پاهامو دراز کرده بودم و داشتم غذا میخوردم دیدم آقاجون زل زده بهم قطره ی اشک از چشمش سرازیر شد خودمو به ندیدن زدم تا نبینم بخاطر من داره اشک میریزه یه دختر ۲۰ ساله که عین پیرزنا آه و ناله میکنه معلومه که گریه داره، از خودم بیزارم آخه چرا چیشد یهو چیشد یهویی همه چی ریخت بهم تا اومدم ببینم تو دنیا چه خبره یهویی زیرپام خالی شد نفهمیدم هیچ روزام چطوری گذشتن...
امروز هیچ ندونستم چطوری شروع شد چطوری حالا ۱نصف شبه رفتم حلقه انگشتری که علی برام گرفته بود بخاطر تعویض سایزش از مغازه بگیرم اونم اومد پیشم حلقه رو گرفتیم دست چپم انداختم تو دلم غوغا بود یعنی اگه همه چی جور میشد علی برا همیشه مال من بود یا مثل همین الان که نمیدونم فردا منو بخواد یا نه...
منم دلم میخواد مثل دخترای دیگه سفید بخت بشم رفتم خونه ی علی اینا با استقبالشون روبه رو بشم نه اینکه.....
دوس دارم با همه توانم بگم علی شوهر منه نه دوس پسرم درسته علی میگه من و تو زن و شوهریم ولی نه اینطوریام نیست من فقط دوس دخترشم لعنت به همه ی این شرایطایی که شاید هیچوقت جور نشه....

بی حال تر از همیشه ام از دیروز ریختم بهم.... به خودم اومدم دیدم از هیج کس هیج چیز بعید نیست... حتی عشق آدم هم منت همه کارایی رو که کرده رو سرت منت میزاره حس میکنم قایقی شدم وسط کویر که هیچ ربطی به دریا نداره....
با علی بودم چند ساعت سربسته حرفمو با یه شوخی ضمینه میکنم و میگم اونم به شوخی میگیره هیچ حرفی نمیزنه حس میکنم دوسم نداره کلا فقط اداشو برام درمیاره دیروز بخاطر اینهمه مدتی که باهمدیگه توسط موبایل حرف زدیم سرم منت گذاشت گفت هیچوقت شارژ و نداری و ..... بهش برگشتم گفتم از این به بعد هرجا رفتیم هرکاری کردیم خودم پولشو میدم هیچکسی حق نداره حساب منو پرداخت کنه حتی تو، دادو بیداد کرد که ایناهمه وظیفه ی من هست و .... ولی همشون منت بود رو سرم حالم از خودم بهم خورد یه لحظه، نمیدونم چیکار دارم میکنم پوچ شدم... تازگیا زود میخوابم نه اینکه بگم ها خوبه و از این حرفا نه فقط میخوام خودمو به خواب بزنم که هیچی از دنیا نفهمم به علی زنگ زدم ولی برنداشت یه دقیقه بعد خودش زنگ زد تو کافه بود معلومم بود کدوم کافه، علی با همه راحته و من این راحتی رو دوس ندارم راحت با همه حرف میزنه و ... ولی من اونطوری نیستم وسط حرف زدنمون گفت بعدا حرف میزنیم رفت با دوستاش حرف بزنه یه لحظه حس کردم قفسه ی سینه ام آتیش گرفت گفتم باشه و خداحافظ تو پیام نوشتم شب بخیر نوشت ببخشید عزیزم شبت بخیر
من نمیخوام علی با هیچ دختری حرف بزنه تا حالا بهش نگفتم ولی من دوس ندارم حس میکنم میزاره میره چون حتی انگشتریم که دستش هست میندازه دست راستش من تو زندگیش میدونم جایگاهی ندارم برا همین بی حال تر و بی مفهوم تر از همیشه شدم 


خدایا ازت ممنونم که منو با مشکلات جدید امتحان میکنی ممنونم ازت که اینقد بدبخت منو آفریدی ممنون ازت که بچه فقیرم ممنونم ازت که پشتوانه ای ندارم ممنونم ازت که از وقتی خودمو شناختم فقط بدبختی کشیدم واقعا ممنونم ازت که اینقد ازم انتقام میگیری باشه بگیر منم دم نمیزنم بهم میگن دوس داری فقط منفی بافی کنی دوس داری فقط فقط خودتو غرق غم کنی ولی نمیدونن من دارم توش خفه میشم نمیدونن دارم هی سعی میکنم بغضامو قورت بدم هی سعی میکنم از توی این افسردگی لعنتی بیرون بیام هرشب گریه نکنم بیخود و بی جهت خودمو به نفهمی میزنم که هیچی نشده بیخیال، ولی اطرافیانمو دارم انگار زجر میدم یکیش علی هی بهم‌ با طعنه و کنایه حرف میزنه هی افسردگیمو به رخم‌میکشه خودش دید چطوری میشم خودش میبینه چطوری زجر میکشم عوض‌کمک بدترم میشه
1. دیروز حالم خیلی بد بود کل بدنم‌میخارید کلافه بودم بیحالتر از همیشه شده بودم حتی نای حرف زدنم نداشتم علی بهم زنگ زد گفتم که نمیتونم بیام ولی من کلا وابسته اش شدم دلم براش تنگ میشه دست خودمم‌ نیست، دخترا حاضر شدن رفتن بیرون ولی من هنوز تو اتاق دراز کشیده بودم سقف رو تماشا میکردم دیدم اینطوری نمیشه گوشیو برداشتم بهش پیام دادم ساعت فیلم های سینما رو براش فرستادم قبول کرد ساعت ۶اینا بود پیشش بودم فیلم دیدن چقد پیشش خوبه فیلم دیدن بهونه بود تا فقط کنارش باشم یادم بره از دیشب تا حالا چطوری بودم، حواسم پیش فیلم نبود با اینکه داشتم صفحه ی سفید رنگی که توش فیلم پخش میشد رو میدیدم ولی تموم حواسم جمع اش بود آخرین لحظه هم دیدم که چطوری از گوشه ی چشمش اشک جاری شده خودمو به ندیدن زدم تا اشکاشو نبینم عکس دوتایمونو گرفت گذاشت تو پیج اینیستاش گفت رمز پیجتو میخوام دادم پیج کاریمم خواست اول میخواستم ندم ولی چون گفت چیو ازم مخفی میکنی رمز اونم دادم نمیخواستم بگه بهم شک داره و از این حرفا...
نمیخواستم بدم چون میخواستم این هفته سوپرایزش کنم واسه ولنتاین که اونم گفتم بیخیال یه جوری سفارش میدم نفهمه....
نیما دوست مشترک من و علی هست توی کافه کار میکنه به علی زنگ زد گفت بیاین اینجا روز آخر کاریمه پاشدیم رفتیم انگار کل دردامو فراموش کرده بودم سربه سرش گذاشته بودم‌میخندیدم ولی علی کلا یه لحظه اخلاقش عوض شد دستم از درد داشت میسوخت علی ناخواسته دستمو زخمی کرده بود عوض اینکه من ناراحت باشم اون کلا اخلاقش عوض شده بود بهم گفت بی لیاقتی گفت واقعا لیاقت اینهمه محبت رو نداری هیچی نگفتم هیچ نگفتم... همه ی کارایی که برام کرده بود رو، روسرم منت گذاشت از درون خالی شدم بشقاب غذایی که جلوم بود رو با حرص داشتم میخوردم نمیخواستم جوابی بدم موقع رفتن شد اومدم بیرون اونم پشت سرم ولی داد زد جاخوردم از کاراش از رفتاراش خیلی آروم گفتم منم میتونم داد بزنم ها ولی هیچموقع داد نمیزنم اینو مطمئن باش...
رسیدم خونه زنگ زد کاملا خردم‌کرد خب آدمی که خودشو جلو کسی که دوسش داره ببازه یعنی هیچ دیگه....
امروز شنبه اش۲۸ دی از خواب بلند شدم رفتم آزمایش دادم بعدم رفتم سرکار برف سنگینی باریده بود همه جای شهر سفید پوش شده بود آدم دلش میخواست برف بازی کنه....
از علی خبری نبود زنگ زدم بهش حال و احوال پرسی کردیم گفت رفته بودم تتو بزنم ولی از طرحش خوشم‌نیومد نزدم تا فردا بزنم
انگار آب یخ ریختن روم سرد شدم یهویی گفتم من دوس ندارم که ندارم هرکاری میخوای بکنی بکن میدونی که من مخالفم ولی اون هیچ موقع به حرف من گوش نمیده گفت میزنم حتی التماسشم کردم ولی گفت نه که نه دلم شکسته واقعا دلم شکسته حالم بد شده اشک از چشمام جاری شده بعد از ظهر رو نتونستم برم سرکار چون فشارم افتاده بود از حرص یه چند ساعتی اورژانس بودم بعد اینکه حالم خوب شد پاشدم رفتم جواب آزمایشمو گرفتم بردم مطب دکتر تا بفهمم چرا وزنم جلو نمیره گفت کاملا سالمی هیچیت نیست گفتم خب دلیل بیارین چرا وزنم جلو نمیره گفت معلومه بغض داری تو حرفات فشار عصبی وزنتو کم میکنه گفتم بله یکم زیادی گریه میکنم گفت خب کمش کن ولی هیچکی از حال من خبر نداره که چی میکشم
اون از علی که منو به تتو فروخت این از خانوادم که هیچموقع نبودن من خودمو به چی این زندگی دلخوش کنم آخه به چی.....
رفتم تو کافی نشستم یه چایی خوردم دختر و پسری که بغلم نشسته بودن عاشقانه داشتن سربه سر همدیگه میذاشتن و میخندیدن از خندشون خندم گرفته بود زیرلب میخندیدم با اینکه خودم داشتم اینطرف گریه میکردم دلم برا خودم میسوخت...
نیما عوض اینکه به علی بگه ملاحضه کن و از این حرفا بهش گفته بود شلش کن بیخیالش شو.... خیلی از رفتارا و کاراشو نادیده بگیر فقط به فکر خودت باش فقط فقط به خودت...
همه ی این حرفا دارن رژه میرن رو مغزم، مغزم دیگه درد میکنه الان ساعت ۲۲:۱۴ دقیقه اس ولی هیچ خبری از علی نیست از دیروز به کل باهام عوض شده نوشتم براش بهت خوش بگذره شبت بخیر خوابای خوب ببینی ولی هیچ خبری نشد...
الانم داره به حرفای نیما گوش میده شل کرده رابطمونو دیگه مهم نیستم براش...
خداجونم مرسی ازت من دیگه لال مونی گرفتم پیشت هرچی میخوای سرم بیار هیچی نمیگم فقط یه روز دیگه هیچوقت رو این کره خاکی نیستم......